آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

نازدونه خوشگل ما

شروع خاطرات

من شیما ام مامان مسافر کوچولو می خوام خاطرات دوران بارداری و کودکی کوچولومو ثبت کنم تا هیچ وقت فراموش نکنم خاطراتشو  اینجا از خاطرات و کارهای خودم و همسری و نی نیون می نویسم اولین روز آخرین پری 2 یا 3 فروردین بوده که با این حساب من توی هفته 22 هستم 
21 شهريور 1391

اولین اسباب بازی

چندین بار بود وقتی اوضاع و احوالم خوب بود با احسان می رفتیم سراغ اسباب بازی فروشی ها و سیسمونی و تخت وکمدها ولی هیچی نمی خریدیم می گفتیم بزار معلوم بشه نی نی چیه بعد!!!! خلاصه دیشب خواب مسافر کوچیکمونو دیدم اومده بود دست دراز می کرد به سمت اسباب بازی ها و می گفت چی می خواد صورت خوشگلش عین همیشه بود ومن مثل همیشه نفهمیدم دختره یا پسر!!!! خلاصه صبح با مامانم رفتیم برای دردونه خرید وایییییییییییییییییییی بگم چیا خریدم یه بع بعی کوچیک که پستونک تو دهنشه (یعنی نینی ) دو تا بزرگتر که میشه من و بابایی یه هاپو ملوسی  یه دونه از این خرس گنده بلالی ها با نمک و یه دونه هم از این عروسکه هست تو عصر یخبندانه همش دنبال بلوط می ره ولی یه چیزی اینکه بعد که ...
21 شهريور 1391

<no title>

خوب اول از دیروز بگم بعداز امروز دیروز دوباره حالم رو به موت شد یعنی اون جوری که نفسم میره و حالم بد میشه تازه حس می کردم هر چی خوردم تو معدم عین سنگ و کلوخ شده نفسم بالا نمی یومد خلاصه تا ساعت 3 که احسان اومد حالم خیلی بد بود ولی بعد برام رانیتیدین خرید یکم حالم جا اومد رو پا شدم  عصر هم کلاس آموزش زایمان داشتم که خیلییییییییییییییییییی خوب بود تقریبا از 5 بود تا 8 کلی ورزش یاد گرفتیم و انجام دادیم و منم کتاب و سی دیشو برای تو خونه خریدم کلی هم سوال پرسیدم فکر کنم خودمو خفه کردم با این همه سوال  بعد هم با مامانی رفتیم برای حسین پازل خریدیم منم اومدم خونه افطار بود با احسان رفتیم پیتزا خورون  امروز صبح هم رفتیم کتابخونه مرکزی و دوتا کتاب ...
21 شهريور 1391

دخمل یا پسمل؟!!!!

خوب از روز جمعه بگم بیام جلو تا چیزی از قلم نیوفته  ظهر جمعه با همسری رفتیم مراسم سالگرد همنورد احسان دور بود تقریبا ولی تا رفتم کلی از دوستای قدیمی رو دیدم تا منو دیدند حس کردم چشماشون گرد شد تنها سوال این بود حامله اییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟ جواب پ ن پ ظهر زیاد خوردم دلم نفخ کرده این همه اومده جلو !!!ولی کلا خیلی خوب بود حس خوبی داشتم از دیدنشون بعد هم تک به تک گفتند پسر میاری یعنی این دهنم نیم متر بود نمی دونم اخه چرا همه می گند پسره البته خداییش فرقی نمی کنه ولی برام عجیبه خلاصه از خاله گروه پرسیدم رو چه اصلی همه بهم می گند پسره ؟ گفت اول اینکه خوشگل شدی( اوااااااااااااااا من از اولم خوشگل بودم ) بعد اینکه پف نداری  شکمتم کوچیکه حالا خودم همش...
21 شهريور 1391

سفرنامه

خوب برای گو گول مامان باید حسابی از این سفر بنویسم چون خیلی هول این سفر رو داشتم ولی خدا رو شکر خیلی خوب بود   صبح جمعه در حالی که همه بار وبندیل رو احسان جون برده بود تو ماشین راه افتادیم اونقدر وسیله برده بودیم که عقب ماشین هم پر بود خلاصه اینکه ما تو ماشین خودمون و مامان بزرگ و بابا بزرگ و زن عمو وعمو هم تو ماشین بابا بزرگ بودند بعد دوساعت هم واستادیم برای صبونه که من دیگه خسته شده بو دم حسابی قرار بود بعد صبونه دیگه از هم اگه جدا شدیم هم طورری نباشه چون من می خواستم بیشتر توقف داشته باشیم در ضمن قراربود من و احسان بریم خونه خاله جون کلید پیشمون بود وباید بعد هم تحویل سرایدار می دادیم ولی بقیه می رفتند محلی که مامان بزرگ از طرف بیمارستان...
21 شهريور 1391

حال مامی

راستش حالم چند روزی هست که زیاد روبه راه نیست  تا جمعه خوب بودم ولی صبح روز شنبه قراربود برم خانه بهداشت برای چکاب ماهیانه که همه چیز خوببود فقط کمی فشارم پایین بود ولی بهم گفت نی نی پهلوان نیست ولی سایزش خوبه نمی دونم چرا ولی می خواستم بمیرم اخه قبل ترش همش بهم می گفتند نی نیات تپله من ذوق مرگ حالا شکمم کوچیک شده با اینکه غذای خوب می خورم  خلاصه بعد با مامان رفتیم برای خرید برای نی نی نمی دونم یه دفعه چم شد تو همون مغازه اول حس کردم دارم می افتم دوباره سر گیجه هام اومد  دل اشوبه و بی حسی و رخوت خلاصه من نشستم و مامان شروع کرد انتخاب و به من نشون دادن منم می گفتم خوبه یا نه خلاصه تو مغازه اول یه بلوز و شلواز نارنجی خریدیم و یه سر همی سبز چشم...
21 شهريور 1391

هفته 35 و یه عالمه تعریف

قربونت بره مادر که مادر به تنبلی منم نوبره خیلی وقته ننوشتم راستش نمی شد خیلی اتفاقا افتاده که خیلیشو یادم نیست اصلا ولی می گم با ورود به ماه هفتم بلاخره دکترت مشخص شد اون در حالی بود که یک هفته ای سر درد ولم نمی کرد و حالم از بدم بدتر بود بلاخره دکترم شد دکتر یگانه تو بیمارستان مامان بزرگ وقتی رفتم خیلی ازش خوشم اومد چون به نظرم خیلی صبور بود و به حرفم گوش داد بعد هم گفت برای سردردم برم دکتر مغز واعصاب که رفتم و ممنوعم کرد از کامپیوترو خیلی چیزا و پیش یه مشاور هم رفتم وکلی حرفیدم که حالمو بهتر کرد ولی می دونی واقعا چی حالمو خوب کرد ؟؟؟ سونو که دکتر برام نوشت نمی دونی وقتی رفتم داخل و بعد نوبتم شد و بابایی اومد تو و هر دو دیدیمت خدای من اون ...
21 شهريور 1391

هفته 38 ام و آوا گلی مامان

امروز دقیقا 37 هفته و 2 روزمه  دو هفته پیش رفتم سونو وزن دخملم شده بود 2650  و پوزیشنشم خیلی خیلی با حال بود یه پاش کنار گوشش بود دکتر بهم گفت تو می تونی از این اکروباتا بکنی که دخملت می کنه دستشم روی صورتش بود بعد که بر داششت لباش اویزون همش می گم نکنه دهنشه اینقدر گشاد بوده اخه احسان خواب دیده دهنش گشاده قربونش برم هر چی هست سالم باشه و باهوش  اتاق دخملم داره کم کم سر وسامون میگیره بابا احسان حسابی مادر و دختر رو خجالت داده و کلی خونه رو برای ورود دخترشون و مهمونا اماده کرده  اتاق دخملی هم همین طور  دیروز دکتر بودم و معاینه داخلی شدم دکتر گفت لگنت خیلی خوب باز شده و می تونی طبیعی زایمان کنی هم خوشحالم هم ترسیدم به خصوص که از دیروز که رفتم...
21 شهريور 1391

شروع دوباره

خوب از زایمانم به این ور دیگه وبلاگ نوشتنو ترک کردم حتی برای خودم و وبلاگ خودم راستش تا مدتها روبه راه نبودم و حوصله ام هم نمی کشید ولی الان که اومدم دیدم حیف چقدر خاطره ناکه   خلاصه دوباره می خوام بنویسم چون دخترک خوشگلم هر روز یه کار جدید می کنه و حیفه ثبت نشه الیته دختر گلم مامان این مدت کاراتو به طور خلاصه  تو دفتر یادداشت کرده از این به بعد رو اینجا می نویسم و دفتر رو هم برات قایم می کنم   بوسسسسسسس یه عالمه واسه اوا
21 شهريور 1391